یادداشت دکتر قوامی به مناسبت هفته دفاع مقدس

هفته دفاع مقدس گرامی باد؛ تصویر فوق بترتیب از سمت راست: حسین پیرمرد( مهرابی :فرطان)؛ شهید علی اصغر رباط سرپوشی ( گراتی)و هادی قوامی؛ سال ۱۳۶۲ دومین بار حضور در جبهه؛ امتحانات سال اول دبیرستان را در دبیرستان المهدی تمام کردم، برای آموزش به بجنورد رفتم، شب اول در پادگان ته دیگ روغن نباتی ( چرب) باعث شد، شدید تب کردم با یخ تبم را پایین آوردند، اسرای عراقی هم در پادگان بودند، چند روزی مشغول آموزش بودیم روزی از بلندگوی پادگان مرا برای ملاقات درب نگهبانی صدا زدند، رفتم دیدم پدرم آمده، نزدیک نشدم از دور با هم صحبت کردیم؛ در فصل پدر و مادرم در منطقه ییلاقی سرخه چشمه بودند، پدرم گفت مادرت دلتنگ است، من تک پسر بودم، چیزی نگفتم و با پدرم که نا امید از بردن من بود ، خدا حافظی کردم، بعد از آموزش عازم جبهه شدیم، به مشهد رفتیم یک شب در ورزشگاه تختی مشهد خوابیدیم؛ صبح اول وقت صدای مادر یکی از بچه را شنیدم که آمده بود پسرش را برگرداند ، می گفت ، محمد رضا، محمد رضا جان :هولست وگر ، هنی اسفراینه: بلند شو پسرجان برویم اسفراین ؛ بالاخره بردش، از مشهد عازم تهران شدیم و سپس به غرب اعزام شدیم، ساعت ۲۴ اسلام آباد رسیدیم از آنجا به ایلام و سپس دهکده شهید حیدری نزدیک مهران، چند روزی آنجا بودیم تا عملیات والفجر سه شروع شد؛ در تیپ ۲۱ امام رضا(ع)، گردان الحدید بودیم، برای عملیات افراد شجاع را جدا می کردند، کسانی که قد برافراشته و گردن بالا نگهداشته بودند، خط شکن، و آنهایی که گردن پایین ( مثل من) پشتیبانی، دیدیم تعداد ما کم است، پیش فرمانده رفتیم و با اشک و ناله تقاضا کردیم به خط شکن ها بپیوندیم( کار سختی بود)، بالاخره گفتند چون سن شما ها زیر ۱۶ سال است، نمی شود، ولی با هر سختی بودسلاح کلاش گرفتیم و از دهکده شهید حیدری حدود ۲۰ کیلومتری مهران به شب با کمپرسی ها به شهر مهران رفتیم، شب در خانه های شهر که خالی از سکنه بود خوابیدیم، صبح بیدار شدیم، فرمانده گردان در داخل حیاط زیارت عاشورا می خواند، حال و هوای وصف نشدنی، فرمانده در معرض خطر و نیروها در پناهگاه، شب آماده عملیات شدیم، در مسیر رودخانه کنجان چم بود و به طرف پاسگاه دراجی که در تصرف عراق بود رفتیم؛ تازه با صدای خمپاره ۱۲۰ آشنا شدیم، در بین راه بخشی از آیه ۱۷ سوره انفال: وَما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ وَلٰکِنَّ اللَّهَ رَمىٰ ۚ را می خواندیم؛ عملیات شروع شد؛ صدای فشنگ، خمپاره و …؛ روز بعد پشت خاکریز با خمپاره ۶۰ که صدا ندارد مجروح شدم، ترکش به پشت ام ، نزدیک نخاع اصابت کردم، یکی از بچه های روستای کلات مرا به آمبولانس انتقال داده بود.

خودش ( آقای محمد یوسفی از رزمندگان روستای شهید پرور کلات اسفراین)بعد ها تعریف کرد، بیهوش بودی، آمبولانس به ایلام من و تعدادی از مجروحان را انتفال داد، فرمانده گروهان ما هم تیر به پای چپ اش اصابت کرده بود ولی بی تابی نمی کرد( واقعا باورش سخت)، از ایلام به اسلام آباد اعزام شدیم و چند روز تحت درمان آقای ولیان از نیروهای رسمی در پدافند را در اسلام آباد دیدیم، همه اصرار داشتند به خط برگردند؛ لباس نظامی پوشیدیم‌ ولی سوار هواپیمای ۳۳۰ ارتش و در شیراز فرود آمدیم، چند روز در بیمارستان میر شیراز بستری و با از آنجا با هواپیما به مشهد انتقال داده شدیم؛ دو روزی مشهد بودم، دو عمویم که یکی ارتشی و در جبهه بود ث؛ به آنها نگفتم مجروح شدم، به اسفراین آمدم و ۱۰ روز بعد در حالیکه پایان ماموریت داشتم و ۲۰ روز مرخصی دوباره به جبهه برگشتم، یاد رشادت های رزمندگان بخیر که بنده در مقابل آنها ذره ای هم نیستم، آنها که جانانه از کشور دفاع کردند، ایام دوران دفاع مقدس گرامی باد.۳۰ شهریور ۱۴۰۰.#هادی_قوامی

نوشته های مشابه

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن